چند داستان کوتاه از پائولو کوئلیو

دسته گل

روزي، اتوبوس خلوتي در حال حركت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي‏ها نشسته بود. مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي‏ نهايت شيفته زيبايي و شكوه دسته گل شده بود و لحظه‏اي از آن چشم بر نميداشت. زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد. قبل از توقف اتوبوس در ايستگاه، پيرمرد از جا برخواست، به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده ‏اي. آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال ‏تر خواهد شد. دخترك با خوشحالي دسته گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي‏رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه آرامگاه خصوصي آن ‏سوي خيابان رفت و كنار نزديك در ورودي نشست.

 

جعبه خالي

در شهري دور افتاده، خانواده فقيري زندگي ميكردند. پدر خانواده از اينكه دختر 5 ساله‏اشان مقداري پول براي خريد كاغذ كادوي طلايي رنگ مصرف كرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختي به دست مي‏آمد. دخترك با كاغذ كادو يك جعبه را بسته بندي كرده و آن را زير درخت كريسمس گذاشته بود. صبح روز بعد، دخترك جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، اين هديه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز كرد. داخل جعبه خالي بود! پدر با عصبانيت فرياد زد: مگر نميداني وقتي به كسي هديه ميدهي بايد داخل جعبه چيزي هم بگذاري؟ اشك از چشمان دخترك سرازير شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولي در عوض هزار بوسه برايت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگي سرخ شد، دختر خردسالش را بغل كرد و او را غرق بوسه كرد.

دیروز به تاریخ پیوست . فردا معما است و امروز هدیه است.


کفش های طلایی

تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه كريسمس روز به روز بيشتر ميشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم، در صف صندوق ايستاده بودم. جلوي من دو بچه، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند. پسرك لباس مندرسي بر تن داشت، كفشهايش پاره شده بود و چند اسكناس را در دستهايش مي‏فشرد. لباسهاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در دست داشت. وقتي به صندوق رسيديم، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان گذاشت، چنان رفتار مي‏كرد كه انگار گنجينه‏اي پر ارزش را در دست دارد. صندوقدار قيمت كفشها را گفت: 6 دلار. پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو كرد به خواهرش و گفت: فكر مي‏كنم بايد كفشها رو بگذاري سرجايش ... دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟ پسرك جواب داد: گريه نكن، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را در بياوريم. من كه شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از كيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادي گفت: متشكرم خانم ... متشكرم خانم. به طرفش خم شدم و پرسيدم: منظورت چي بود كه گفتي: پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟ پسرك جواب داد: مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عيد كريسمس به بهشت بره! دخترك ادامه داد: معلم ديني ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلائي است، به نظر شما اگر مامان با اين كفش هاي طلائي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه، خوشگل نميشه؟ چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه ميكردم، گفتم: چرا عزيزم، حق با تو است مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو بهشت خيلي قشنگ مي‏شه!


خانه
يك نجار مسن به كارفرمايش گفت كه ميخواهد بازنشسته شود تا خانه‏اي براي خود بسازد و در كنار همسر و نوه‏هايش دوران پيري را به خوشي سپري كند. كارفرما از اينكه كارگر خوبش را از دست ميداد، ناراحت بود ولي نجار خسته بود و به استراحت نياز داشت. كارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه‏اي برايش بسازد و بعد باز نشسته شود. نجار قبول كرد ولي ديگر دل به كار نميبست، چون ميدانست كه كارش آينده‏اي نخواهد داشت، از چوبهاي نامرغوب براي ساخت خانه استفاده كرد و كارش را از سر‏سيري انجام داد. وقتي كارفرما براي ديدن خانه آمد، كليد خانه را به نجار داد و گفت: اين خانه هديه من به شما است، بابت زحماتي كه در طول اين سالها برايم كشيده‏ايد. نجار وا رفت؛ او در تمام اين مدت در حال ساختن خانه‏اي براي خودش بوده و حالا مجبود بود در خانه‏اي زندگي كند كه اصلاً خوب ساخته نشده بود.

 

 من با خدا غذا خوردم!

پسركي بود كه ميخواست خدا را ملاقات كند، او ميدانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه كرد و بي آنكه به كسي چيزي بگويد، سفر را شروع كرد. چند كوچه آنطرف‏تر به يك پارك رسيد، پيرمردي را ديد كه در جال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمكت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرك هم احساس گرسنگي ميكرد. پس چمدانش را باز كرد و يك ساندويچ و يك نوشابه به پيرمرد تعارف كرد. پيرمرد عذا را گرفت و لبخندي به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم شروع به خوردن كردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي كردند، بي آنكه كلمه‏اي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريك شد، پسرك فهميد كه بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود كه برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرك به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب كجا بودي؟پسرك در حالي كه خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارك با خدا غذا خوردم!  

ماشين اسپرت

 مرد جواني، از دانشكده فارغ التحصيل شد. ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه‏هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كه روزي صاحب آن ماشين شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد. او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تو را بيش از هر كس ديگري دردنيا دوست دارم. سپس يك جعبه به دست او داد. پسر، كنجكاو ولي نااميد، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا، كه روي آن نام او طلاكوب شده بود، يافت. با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت: با تمام مال و دارايي كه داري، يك انجيل به من ميدهي؟ كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترك كرد. سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد. خانه زيبايي داشت و خانواده اي فوق العاده. يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش، حتماً خيلي پير شده و بايد سري به او بزند. از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود. اما قبل از اينكه اقدامي بكند، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اين بود كه پدر، تمام اموال خود را به او بخشيده است. بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد. هنگامي كه به خانه پدر رسيد، در قلبش احساس غم و پشيماني كرد. اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت. در حاليكه اشك ميريخت انجيل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد. در كنار آن، يك برچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.


مرواريدهاي زيبا

 ماري كوچولو دخترك 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يك روز كه با مادرش براي خريد به بازار رفته بودند، چشمش به يك گردنبند مرواريد پلاستيكي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش بخرد. مادر گفت كه اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برايش مي‏خرد. ماري قول داد و مادر گردنبند را برايش خريد. ماري به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب مي‏كرد و به مادر كمك مي‏كرد. او گردنبند را خيلي دوست داشت و هر جا مي‏رفت، آن را با خودش مي‏برد. ماري پدر دوست داشتني داشت كه هر شب برايش قصه مي‏گفت تا او بخوابد. شبي بعد از اينكه داستان به پايان رسيد، بابا از او پرسيد: ماري، آيا بابا را دوست داري؟ ماري گفت: معلومه كه دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواريدت را به من بده! ماري با دلخوري گفت:‏نه! من آن را خيلي دوست دارم، بياييد اين عروسك قشنگ را به شما مي‏دهم، باشد؟ بابا لبخندي زد و گفت: آه، نه عزيزم! بعد بابا گونه‏اش را بوسيد و شب بخير گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماري مرواريدهايش را خواست ولي او بهانه‏اي آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت يك شب دخترك گردنبندش را باز كرد و به بابايش هديه كرد. بابا در حالي كه با يك دستش مرواريدها را گرفته بود، با دست ديگر از جيبش يك جعبه قشنگ بيرون آورد و به ماري كوچولو داد. وقتي ماري در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادي برق زد: خداي من، چه مرواريدهاي اصل قشنگي! بابا اين گردنبند زيباي مرواريد را چند روز قبل خريده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگيد و يك گردنبند پر ارزش را به او هديه بدهد.


پنجره
در بيمارستاني، دو بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت مي‏كردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي كه بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏كرد. پنجره، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏كردند و كودكان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان كهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏كرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏كرد و روحي تازه مي‏گرفت. روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينكه روزي مرد كناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر كه بسيار ناراحت بود تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار اين كار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در كمال تعجب، با يك ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت كه هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏كرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد كاملا نابينا بود!


راه بهشت

 مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهميد که ديگر اين دنيا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌کشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يک پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند که به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود که آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: روز به خير، اينجا کجاست که اينقدر قشنگ است؟ دروازه‌بان: “روز به خير، اينجا بهشت است چه خوب که به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت : مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد. - اسب و سگم هم تشنه‌اند نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است. مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اينکه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود که به يک جاده خاکي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز کشيده بود و صورتش را با کلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود. مسافر گفت: روز به خير مرد با سرش جواب داد. - ما خيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم مرد به جايي اشاره کرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر که مي‌خواهيد بنوشيد. مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد. مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نيست، دوزخ است مسافر حيران ماند: بايد جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! - کاملأ برعکس در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند . چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...


سگ باهوش

قصاب با ديدن سگي که به طرف مغازه اش نزديک مي شد حرکتي کرد که دورش کند اما کاغذي را در دهان سگ ديد .کاغذ را گرفت.روي کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسيس و يه ران گوشت بدين" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسيس و گوشت را در کيسه اي گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کيسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفي وقت بستن مغازه بود تعطيل کرد و بدنبال سگ راه افتاد . سگ در خيابان حرکت کرد تا به محل خط کشي رسيد . با حوصله ايستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خيابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ايستگاه اتوبوس رسيد نگاهي به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ايستاد .قصاب متحير از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس امد, سگ جلوي اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ايستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدي امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالي که دهانش از حيرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بيرون را تماشا مي کرد .پس از چند خيابان سگ روي پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ايستاد و سگ با کيسه پياده شد.قصاب هم به دنبالش. سگ در خيابان حرکت کرد تا به خانه اي رسيد .گوشت را روي پله گذاشت و کمي عقب رفت و خودش را به در کوبيد .اينکار را بازم تکرار کرد اما کسي در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روي ديواري باريک پريد و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پايين پريد و به پشت در برگشت. مردي در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبيه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزديک شد و داد زد :چه کار مي کني ديوانه؟ اين سگ يه نابغه است .اين باهوش ترين سگي هست که من تا بحال ديدم. مرد نگاهي به قصاب کرد و گفت:تو به اين ميگي باهوش ؟اين دومين بار تو اين هفته است که اين احمق کليدش را فراموش مي کنه !!!

نتيجه اخلاقي : اول اينکه مردم هرگز از چيزهايي که دارند راضي نخواهند بود. و دوم اينکه چيزي که شما انرا بي ارزش مي دانيد بطور قطع براي کساني ديگر ارزشمند و غنيمت است . سوم اينکه بدانيم دنيا پر از اين تناقضات است. پس سعي کنيم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.

 

سنگتراش

روزي، سنگتراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميكرد، از نزديكي خانه بازرگاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد. در يك لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فكر ميكرد كه از همه قدرتمندتر است. تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام ميگذارند حتي بازرگانان. مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم! در همان لحظه، او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميكردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي‏آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند. پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد. كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد. همانطور كه با غرور ايستاده بود، ناگهان صدائي را شنيد و احساس كرد كه دارد خرد ميشود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است! 


تزريق

خون سالها پيش كه من به عنوان داوطلب در بيمارستان كار ميكردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندش انتقال كمي از خون خانواده‏اش به او بود. او فقط يك برادر 5 ساله داشت. دكتر بيمارستان با برادر كوچك دختر صحبت كرد. پسرك از دكتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟ دكتر جواب داد: بله و پسرك قبول كرد. پسرك را كنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله‏هاي تزريق را به بدنش وصل كرديم، پسرك به خواهرش نگاه كرد و لبخندي زد و در حالي كه خون از بدنش خارج ميشد، به دكتر گفت: آيا من به بهشت ميروم؟ پسرك فكر ميكرد كه قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند!

 

 سکه

در خلال يك نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع كرد، سكه از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها كرد و گفت: سكه را بالا مي‏اندازم، اگر رو بيايد پيروز مي‏شويم و اگر پشت بيايد شكست مي‏خوريم. بعد سكه را به بالا پرتاب كرد. سربازان همه به دقّت به سكه نگاه كردند تا به زمين رسيد. سكه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوق‏العاده‏اي گرفتند و با قردت به دشمن حمله كردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً مي‏خواستيد سرنوشت جنگ را به يك سكه واگذار كنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سكه را به او نشان داد. هر دو طرف سكه رو بود!


تصميم مهم
در يكي از روستاهاي ايتاليا، پسر بچه شروري بود كه ديگران را با سخنان زشتش خيلي ناراحت ميكرد. روزي پدرش جعبه‏اي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار كه كسي را با حرفهايت ناراحت كردي، يكي از اين ميخ‏ها را به ديوار طويله بكوب. روز اول، پسرك بيست ميخ را به ديوار كوبيد. پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي‏آزارد، كم كند. پسرك تلاشش را كرد و تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد. يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هربار كه توانست از كسي بابت حرفهايش معذرت خواهي كند، يكي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اينكه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخ‏ها را از ديوار بيرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طويله رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم! كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخ‏هاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني ميشوي و با حرف‏هايت ديگران را مي‏رنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسان‏ها مي‏گذارند. تو مي‏تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري، اما هزاران بار عذرخواهي هم نميتواند زخم ايجاد شده را خوب كند.


زخمهاي عشق
چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش ميکرد و از شادي کودکش لذت ميبرد.مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا ميکند.مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود .... تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد. مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت ميکشيد ولي عشق مادر به کودکش آنقدر زياد بود که نميگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود, صداي فرياد مادر را شنيد, به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بيابد. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري که با کودک مصاحبه ميکرد از و خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد, سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: اين زخم ها را دوست دارم, اينها خراش هاي عشق مادرم هستند ....

 

عروسک

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!" زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: "عروسک را برای کی می خواهی بخری؟" با بغض گفت: "برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد." پرسیدم: "مگر خواهرت کجاست؟" پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا"پسر ادامه داد: "من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. "بعد خودش را به من نشان داد و گفت: "این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد." پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: "می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!" او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: "فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است "من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: "این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!" پسر با شادی گفت: "آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!" بعد رو به من کرد وگفت: "من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟"اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:" بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری." چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم. فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: "کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد" دختردر جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است." فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: "زن جوان دیشب از دنیا رفت." اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

 
دو کوزه

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. مرد خندید و گفت: وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند. مرد گفت: می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟


استاد

پسر بچه نه ساله اي تصميم گرفت جودو ياد بگيرد . پسر دست چپش را دريک حادثه از دست داده بود ولي جودو را خيلي دوست داشت به همين دليل پدرش او را نزد استاد جودوي ژاپني معروفي برد و از او خواست تا به پسرش تعليم دهد .استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمي دانست چرا استاد در اين مدت فقط يک فن را به او ياد مي دهد . يک روز نزد استاد رفت و با اداي احترام به او گفت: " استاد ، چرا به من فنون بيشتري ياد نمي دهيد ؟"استاد لبخندي زد و گفت : " همين يک حرکت براي تو کافي است ."پسر جوابش را نگرفت ولي باز به تمرينش ادامه داد . چند ماه بعد استاد پسر را به اولين مسابقه برد . پسر در اولين مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که از پيروزي بسيار شاد بودند ، بشدت تشويقش مي کردند.پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهايي رسيد . حريف او يک پسر قوي هيکل بود که همه را با يک ضربه شکست داده بود . پسر مي ترسيد با او روبرو شود ولي استاد به او اطمينان داد که برنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد و حريف يک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمين افتاد و از درد به خود پيچيد . داور دستور قطع مسابقه را داد . ولي استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ، مسابقه بايد ادامه يابد ."پس از اين دو حريف باز رو در روي هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ، در يک لحظه حريف اشتباهي کرد و پسر با قدرت او را به زمين کوبيد و برنده شد!
پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسيد : " استاد من چگونه حريف قدرتمندم را شکست دادم ؟ "استاد با خونسردي گفت : " ضعف تو باعث پيروزي ات شد ! وقتي تو آن فن هميشگي را با قدرت روي حريف انجام دادي تنها راه مقابله با تو اين بود که دست چپ تو را بگيرد در حالي که تو دست چپ نداشتي . "


ملاقات با خدا

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:
« اميلي عزيز،عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.با عشق، خدا»

اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: « من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: « خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟»
اميلي جواب داد:آ« متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام.»

مرد گفت:آ« بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دويد: آ« آقا، خانم، خواهش مي کنم صبر کنيد. » وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد:
 

اميلي عزيز،از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم،با عشق، خدآ.


قضاوت عجولانه

خانم جواني در سالن انتظار فرودگاهي بزرگ منتظر اعلام براي سوار شدن به هواپيما بود
بايد ساعات زيادي رو براي سوار شدن به هواپيما سپري ميکرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادي مونده بود ..پس تصميم گرفت يه کتاب بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه ..اون همينطور يه پاکت شيريني خريد..
اون خانم نشست رو يه صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود ..تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش .اون جايي که پاکت شيريني اش بود .يه آقايي نشست روي صندلي کنارش وشروع کرد به خوندن مجله اي که با خودش آورده بود
وقتي خانومه اولين شيريني رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم يه دونه ورداشت ..خانومه عصباني شد ولي به روش نياورد..فقط پيش خودش فکر کرد اين يارو عجب رويي داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالشو ميگرفتم
هر يه دونه شيريني که خانومه بر ميداشت ..آقاهه هم يکي ور ميداشت . ديگه خانومه داشت راستي راستي جوش مياورد ولي نمي خواست باعث مشاجره بشه وقتي فقط يه دونه شيريني ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا اين آقاي پر رو و سواستفاده چي ...چه عکس العملي نشون ميده..هان؟؟؟؟
آقاهه هم با کمال خونسردي شيريني آخري رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و..نصف ديگه شو خودش خورد..
اه ..اين ديگه خيلي رو ميخواد...خانومه ديگه از عصبانيت کارد ميزدي خونش در نميومد. در حالي که حسابي قاطي کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصباني رفت براي سوار شدن به هواپيما وقتي نشست سر جاي خودش تو هواپيما ..يه نگاهي توي کيفش کرد تا عينکش رو بر داره..که يک دفعه غافلگير شد..چرا؟ براي اين که ديد که پاکت شيريني که خريده بود توي کيفش هست .
دست نخورده و باز نشده فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.اون يادش رفته بود که پاکت شيريني رو وقتي خريده بود تو کيفش گذاشته بود اون آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخي شيريني هاشو با او تقسيم کرده بود در زماني که اون عصباني بود و فکر ميکرد که در واقع اونه که داره شيريني هاشو اقاهه ميخوره و حالا حتي فرصتي نه تنها براي توجيه کار خودش بلکه براي عذر خواهي از اون آقا هم نداره .>چهار چيز هست که غير قابل جبران و برگشت ناپذير هست : سنگ... بعد از اين که پرتاب شد .دشنام .. بعد از اين که گفته شد. موقعيت .... بعد از اين که از دست رفت و زمان... بعد از اين که گذشت و سپري شد.


اسکناس مچاله !

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.


دانشجوی منطق و استاد بی منطق

دانشجویی پس از اینكه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟ استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میكنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره كامل این درس را بدهید.
استاد قبول كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كه قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟ استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال دارید و با یك خانم 35 ساله ازدواج كردید كه البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقی است ولی قانونی نیست.واین حقیقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل دادید در صورتیكه باید آن درس را رد میشد نه قانونی است و نه منطقی!


تاجر و ماهی گیر

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
از ماهی گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟
ماهی گیر: مدت خیلی کم.
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟
ماهی گیر: تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم
توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.
تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.
اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری.
ماهی گیر: خوب بعدش چی؟
تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتی
بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...
ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشه؟
تاجر: پانزده تا بیست سال
ماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟
تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برای عایدی داره.
ماهی گیر: میلیون ها دلار، خوب بعدش چی؟
تاجر: اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.


پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است

سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید.
او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم. بیست دقیقه بعد، اتوبوس آمد. این اتوبوس دو طبقه بود. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: آه می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.
او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم می رفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: بالا نرو، بسیار خطرناک است.
سم ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمی گوید. نیمه شب بود و حتما پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم تر بود.
او روز بعد هم دیر به خانه برمی گشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد. پیرمرد با دیدن او گفت: پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است. سم در پایین پله ها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر می رسید. دوباره در انتهای اتوبوس جای پیدا کرد و نشست. شب سوم هم سوار همان اتوبوس شد، پیرمرد باز هم در اتوبوس بود. این بار سم چیزی نگفت و در انتهای اتوبوس نشست. همان موقع پسر دیگری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم می رفت که پیرمرد به او گفت: پسرم بالا نرو، خطرناک است. پسر پرسید: چرا؟ پیرمرد گفت: مگر نمی بینی؟ طبقه دوم راننده ندارد! پسر در حالی که بلند می خندید به طبقه بالا رفت و به راحتی دراز کشید و خوابید.

گزارش تخلف
بعدی